رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
و اما کل سوگنامه
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکتهدان عشقی خوش بشنو این حکایت
بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بیعنایت
رندان تشنهلب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برونآی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد آر خود بهسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
و حافظ
به یاد عشقی سراپا شکر بی شکایت، عشق حسینی ی عاشوراییان، در برابر شکر با شکایت خود میافتد و این فاصله را اعتراف میکند و آن فاصله او با عشق عاشوراییان است. فضایی کهان «رندان» عرصه عشق رندانه حقیقت هستی را مییافتند و به حقیقت ولایت معرفت مییافتند و شهید میشدند لبتشنه و بی شکایت و سراپا شکر و شوق بودند و آنان ولی شناس و حسین شناس و پاکبازان شکرگزار بی شکایت عرصه عشق ناب و بیشریک بودند، غرق توحید بی شرک. درجایی که از «ولی شناسان» اثری نمانده بود و در چشم ولیالله، با یک خارجی و خروج کرده بیمقدار و قدرتطلب فرقی نداشتند و اصلاً قادر به شناخت جایگاه حسین در هستی و جهان غیب نبودند. تا به آنکس که مایه حیات (آب)، مهر مادرش بود، آب را دریغ نکنند.