ای کاش بی مهابا می آمدی، دستم را در این کویر غم می گرفتی و به بالا می کشاندی، مانند پتوی سربازی می تکاندی تا تمام گرد و غبارهای زندگی، که جسم مرا همانند میخ های طویله، به زمین میخکوب نموده اند و فکر و جسم و دلم را زمینگیر کرده است، رها می ساختی و سبکبال مرا به دیاری می بردی که لحاف مهر را با تار و پود دلهای عاشقان بافته اند و تابلو کلبه هایشان پر از تصاویر وامق و عذرا، خسرو و شیرین، لیلی و مجنون، و ... باشد. تا بیاموزم، چگونه صحبت نمایم که کسی نرنجد، چگونه راه بروم که با تکبر همراه نباشد، آنطور نگاه کنم که جز زیبایی نبینم. و راضی باشم به رضای آنکه عشق را در دلها نهاد.